شهاب دارابیان؛ روزنامهنگار:
ما از جمعهای دوستانه در فیلمهای ایرانی خاطره خوبی نداریم، معمولا این یک موقعیت برای نمایشی تلخ و حتی بیسروته است؛ حال فرقی نمیکند که فرمان در دستان اصغر فرهادی باشد یا عباس نظامدوست؛ در این گونه فیلمها باید آماده باشیم تا چالشی در مکان اتفاق بیفتد؛ چالشی که به دلیل برخی محدودیتها در فیلمهای ایرانی خوب از آب در نمیآید. تعارف را کنار بگذاریم؛ ما در چنین فیلمهایی با یک زوج کلیشهای در جمع روبهرو هستیم که رابطه خوبی با هم ندارند و تنها هدف از آوردن آنها، توجیه کردن وجود چنین جمعی است؛ چراکه در غیر این صورت جمع شدن تعدادی دختر و پسر در یک خانه یا در یک مسافرت میتواند مجوز فیلم را با مشکل روبهرو کند.
به سراغ فیلم میرویم؛ همه چیز با صحنهی گنگی شروع میشود؛ صحنهی یک خواب که مخاطب با پرستویی (نگار جواهریان) روبهرو است؛ پرستویی که تفاوت زیادی با بازیگر فیلم «نگار» ندارد. درست همان ریاکشنها، درست همان سادهلوحی و درست چیزی که مخاطب ایرانی با توجه به بازیهای نگار جواهریان از او انتظار دارد.
داستان فیلم کاملا کلیشهای آغاز میشود، اما فیلم کلیشهای جلو نمیرود و مخاطب به محض مشاهده چند دقیقه اول، متوجه میشود که با فیلم متفاوتی روبهرو است؛ فیلمی با جنس شجاعت یک کارگردان فیلم اولی. شاید وجود چند نویسنده باعث شده تا برخی سکانسها جفتوبست لازم را نداشته باشد و همین موضوع مخاطب را با مشکل مواجه میکند. برای مثال در دقایق اولیه و با جمع شدن گروه و آمدن مهمانها (دکتر و هما) شاهد شربت درست کردن سعید (احسان گودرزی) هستیم که در همین زمان مینا (سهیلا گلستانی) با یک شیشه شربت آلبالو و دو شیشه دیگر در پلاستیک به داخل خانه میآید و از بقیه افراد گروه میخواهد که دیگر او را برای خریدن چنین چیزی به بیرون نفرستند. طبیعتا اگر خرید کالا آسان بود دلیلی برای آمدن چنین دیالوگی وجود نداشت؛ بنابراین برداشت ما این است که نویسنده یا نویسندگان با بیان این دیالوگ قصد داشتند تا به مخاطب بفهمانند که گروه بعد از این اتفاق در شرایط عادی قرار ندارند.
شاید همین دیالوگ ساده، بهانهای باشد تا ادامه فیلم را که از زبان بچهها روایت میشود، باور کنیم یا بگوییم که کاراکترها به دلیل نوشیدن دچار توهم شدهاند؛ اما به نظر میرسد که این راهحل مناسبی نبوده است؛ چراکه همه ما آنقدر اطلاعات داریم که ایجاد چنین توهمی از طریق نوشیدن ایجاد نمیشود و دیالوگ مینا تنها دلیل قابل قبولی است تا بپذیریم که بچهها برخی اتفاقات را به خاطر نداشته باشند.
بدون شک فلشبکهایی که در دل فیلم میبینیم اطلاعات به ما میدهد؛ اما کافی نیست و همین کار را جذابتر میکند؛ چراکه با مشاهده سکانسهایی با اطلاعات ناکافی این اطمینان در ما ایجاد میشود که پاسخ تکتک سوالاتمان را در انتها خواهیم گرفت.
اگر بحث جغرافیای تهران را کنار بگذاریم، این فیلم بدون شک ما را به یاد فیلم «درباره الی» میاندازد، فیلمی که شروع متفاوتی برای سینمای به تکرار رفته ایران بود. جمع دوستانه، بازیهای دسته جمعی (پانتومیم و مافیا)، خیانت در لفافه، مرگ غیرطبیعی و مجهول، انسانهایی سردرگم که نمیدانند چه بلایی در کمتر از ۲۴ ساعت سرشان آمده است. همه اینها مولفههایی است که بیننده از یک ربع نخست فیلم متوجه آن میشود؛ اما بدون شک همه مخاطبانی که چنین ذهنیتی در آنها شکل گرفته بعد از همان یک ربع نخست دعا میکنند که نظامدوست در نخستین اثر مستقلش به سراغ پایان باز نرود؛ چراکه تجربه به ما ثابت کرده که معمولا کارگردانهای ایرانی این اتفاق را خوب رقم نمیزنند و پایان باز را با قصه ناتمام اشتباه میگیرند.
فیلم حول یک بازی گروهی به نام «گرگبازی» میگردد؛ اما در همان ابتدا این سوال ایجاد میشود که نویسندگان و کارگردان به چه دلیل قصد دارند از نام «مافیا» فاصله بگیرند و چرا اصرار دارند بازیای را که همه در ایران به نام «مافیا» میشناسند، «گرگبازی» معرفی کنند. این سوال هم از همان سوالهایی است که مخاطب امیدوار است، جوابش را در انتهای فیلم پیدا کند.
به سراغ نخستین قرار پرستو (نگار جواهریان) با دکتر (علی مصفا) میرویم. مصفا به خوبی نقش یک گرگ را در این سکانس بازی میکند. مرد هیزی که در همان صحبت نخست، پیشنهاد منزل را به پرستو میدهد اما پرستو ساده باتوجه به زندگی در جامعه هنر خوب متوجه منظور دکتر میشود و سعی دارد تا او را به جمع خودشان دعوت کنند تا از زیر فشار نگاههای جنسیتی او فرار کند. بدون شک اینجا یکی از سکانسهای موفق فیلم نظامدوست است که تلاش میکند، سختیهای کار برای یک خانم هنرمند را در برابر انسانهای بیمار که میتوانند در هر لباسی، حتی لباس مقدس پزشکی ظاهر شوند، نشان دهد.
به ادامه داستان برمیگردیم؛ همه چیز در فیلم عادی است و مخاطب در حال دیدن و شنیدن اتفاقاتی است که
نمیداد در کجای داستان به دردش خواهد خورد. دکتر به همراه همسرش هما (هانیه توسلی) به خانه موروثی پرستو آمدهاند تا بچه او را در جریان بازی و نمایشنامه تئاترشان بگذارند. بعد از خوش و بشهای کلیشهای، آموزش و بازی نخست، جرقه داستان درست در جایی میخورد که برق میرود و افراد حاضر در خانه با غریبهای به نام مرتضی روبهرو میشود؛ فردی که عاشق بازی کردن است! این که این تعداد آدم چرا به ورود یک غریبه در حریم شخصی خود شک نمیکنند؛ موضوعی است که ذهن مخاطب را درگیر میکند؛ اما آن را میتوانیم به پای نوشیدنیهای اول داستان بگذاریم. به هر ترتیب با وجود تذکر دکتر، افراد حاضر در خانه به طبقه دوم میروند؛ طبقهای که همگی از آن بیاطلاع هستند و بازی اصلی قرار است که در آن طبقه تازه شروع شود.
شاید یکی از نقاط قوت این فیلم موسیقی متن فوقالعاده آن باشد که در پوستر و معرفی عوامل نامی از سازنده آن نیامده است؛ اما این موسیقی به قدری تاثیرگذار است که حتی بعد از تمام شدن فیلم هم دست از سرتان برنمیدارد و استرسی را در شما ایجاد میکند که خارج سینما نیز با شما همراه است.
موسیقی را کنار میگذاریم؛ همه چیز عادی جلو میرود و نشان میدهد که حالت معمایی و تلاش برای ساختن یک کار ژانر خوب از آب درآمده است. در ادامه متوجه میشویم که هما در تلاش است تا سعید (که پیش از این مشخص شده است با هم در گذشته رابطه داشتهاند) را از بازی حذف کند. او با یک عملیات انتحاری خودش و سعید را حذف میکند تا بتواند فرصت کوتاهی برای صحبت با او پیدا کند. هما با سعید صحبت میکند و او را متوجه خطر میکند اما در ادامه و با دیدن عکس جنازه سعید روی دیوار اداره پلیس متوجه میشویم که کمکهای هما چندان هم به درد سعید نخورده است.
در ادامه، داستان وارد مرحله جدیدی میشود و ما متوجه میشویم که همه افراد گروه بجز دکتر، مرتضی و هما به دلیل به قتل رسیدن سعید دستگیر شدهاند؛ اما خبری از دو مهمان دعوتی و مهمان ناخوانده نیست و گویا اصلا وجود نداشتهاند!
قبل از سکانس پایانی هر چقدر با خودمان بالا و پایین میکنیم و با توجه به انتشار داستان گرگبازیهای بچهها توسط مینا در وبلاگ شخصی و دیالوگ یکی از پلیسها که میگوید شاید باید بازی کنیم تا متوجه شویم؛ این طور ارزیابی میکنیم که نظامدوست قصد داشته تا با بیان این داستان زندگی را در قالب بازی واقعی «مافیا» یا «گرگبازی» نشان دهد تا بگوید که در برخی مواقع گرگهایی در لباس انسان به دل جامعه شهروندی میزنند و آنجاست که اگر شهروند گول بخورند حتی، پیشگو (نقش نجات دهنده در گرگبازی و دکتر در بازی مافیا) هم نمیتواند به کمکش بیاید و تقاص فریب خوردن حذف شدن است؛ اما سکانس پایانی نشان میدهد که در ادامهی قصه دیگر خبری از بازی مافیا نیست؛ چراکه مرتضی وارد خانه بسیار شیک و مدرنی میشود که طبیعتا نمیتواند سناریو خانه پدری پرستو را در آنجا پیاده کند و از طرفی خبری از هما نیست و دکتر هم با ظاهری جدید در ماشین حاضر است. کار بسیار سختی است اما میتوان در اتمام این فیلم نتیجه گرفت که گرگها در این بازی خیانتکاران را حذف میکنند (نبود هما که در بازی قبل گرگها را لو داده بود) و هر بار به شکلهای مختلف به سراغ شهروندان میروند. تصویری که شاید در انتها خوب مشخص نبود و نویسندگان به خوبی از پس آن برنیامده باشند اما گویای آن است که گاهی اولین اشتباه، آخرین اشتباه خواهد بود.
در مجموع اگر بخواهیم به این فیلم نمرهای بدهیم باید گفت که همه چیز در این اثر سر جای خودش است به غیر از فیلمنامه. اصرار برای پایانبندی ۱۰۰ دقیقهای را متوجه نمیشوم و حال اگر دلیل آن راه هم متوجه شوم، دلم نمیخواهد صحنههای پرت در فیلمی با این جذابیت ببینم. دعواهای زنوشوهری بین مهران و لیندا یا خانه اجاره کردنشان یا از کلانتری آزاد شدن کاوه چه کمکی به فیلم میکند؟ در اولین قرار متوجه میشویم که نگار را کسی به دکتر معرفی کرده و گویا این دو نفر رابط دارند اما رابط در بازجوییها حذف میشود و حرفی از او به میان نمیآید. اصلا چطور وقتی این نقشه آنقدر دقیق کشیده شده که از روزهای قبل طبقه دوم خانه توسط مرتضی، دکتر و هما آماده شده است، هما نمیداند که در خانه با سعید طرف خواهد شد. سعید بعد از اینکه داستان را فهمید چرا از خانه فرار میکند؟ او که در خانه کشته نشد، پس چه نیازی به این بازی بود و دکتر و مرتضی اگر هدفشان تنها کشتن سعید بوده است، چرا این بازی را ترتیب دادهاند و آیا بهتر نبود او را بیرون از منزل میکشتند؛ همانطور که کشتند و ما ندیدم و اصلا چه نیازی به رد گذاشتن و شناساندن خودشان به این گروه بود. در سکانس پایانی چرا هما حاضر نبود و چه بلایی سر او آمد؟ اصلا چرا وقتی بچهها به وسیله مینا فهمیدند که دکتر و مرتضی نقشه شوم دارد، واکنشی نشان ندادند و خیلی ساده از کنار این موضوع گذشتند
؟ چرا کسی سراغی از سعید نگرفت؟ چرا کسی نگران نشد و به دنبال او نرفت؟ اصلا چه شد که دکتر رفت؟ چرا بچهها به پایین آمدند؟
اینها تنها بخش کوچکی از سوالاتی است که مخاطب به دلیل ضعف و آشفتگی فیلمنامه با آن روبهرو است و متاسفانه در انتها به دلیل داستان ناتمام پاسخی هم نمیگیرد.
به هرحال نظامدوست در این فیلم نشان داد که ایدههای خوب و خلاقی دارد که میتواند نوید یک کارگردان خوب را به ما بدهد؛ کارگردانی که برای فرار از این آشفتگی در اثر بعدی خود باید به دنبال یک نویسنده برود؛ چراکه نخستین تجربه مستقلش این نتیجه را به او و مخاطبانش گوشزد کرد که وجود چهار نویسنده در یک اثر نمیتواند، نتیجه قابل قبولی را به همراه داشته باشد و غذای او یا شور خواهد یا بینمک.
در پایان به جواب سوال نخست میپردازیم که چرا نظامدوست تلاش کرده تا بجای کلمه «مافیا» از «گرگبازی» استفاده کند؟ این سوال با توجه به شواهد موجود میتواند چند پاسخ داشته باشد؛ نخست اینکه او در فیلم تلاش کرده تا به دستهای پنهان برای حذف هنرمندان اشاره کند که بدون شک با نامگذاری «مافیا» روی فیلم کارش کمی به مشکل میخورد. دو؛ او قصد داشته تا با حذف نام «مافیا» از همان ابتدا به مخاطب ذهنیت ندهد و مخاطب را با تغییر نام بازی با داستان همراه کند تا کسانی که قوانین بازی را میدانند با شنیدن قوانین بازی خسته نشوند. سه؛ باتوجه به اینکه فیلمهای «هشت نفرتانگیز»، «آدمکش» و چند فیلم دیگر از روی بازی مافیا ساخته شده است، او قصد داشته تا طرح داستاناش را تکراری نشان ندهد. به هرحال «مافیا» یا «گرگبازی» فرق چندانی ندارد، مهم پیام بازی است که به همه شهروند این نکته را گوشزد میکند که زندگی در دنیای مافیا یا گرگها اشتباه نمیپذیرد و کوچکترین اشتباهی میتواند ما را با خطر حذف روبهرو کند و ادامه کار را برای هم تیمیهایمان سخت کند.
پسندها...
همش فکر میکردم پایان فیلم چه شد و چه اتفاقی افتاد. نتیجه گیری خوبی بود اما عمرا خود نویسندگان هم چنین برداشتی نداشتند . هر کدوم از عوامل فیلم که مصاحبه کردند خودشون به یک شکل اعتراف کردن که پایان بندی مناسب نبوده. امیدوارم این نظر هوشمندانه نظر قالب تیم نشه و از فردا دوستان عوامل از این دیدگاه برای توجیه پایان بندی ضعیف شان استفاده نکنند. جالب بود.