به خودت میایی میبینی زمان همه چیز را کنده و برده آنوقت تو میمانی و خاطراتی که نه خیلی دور هستند تا با آنها قدمتت را به رخ بکشی و نه خیلی نزدیک تا با دیگران دست به دستشان کنی. جالب اینجاست که بسیاری از آنها در ادبیات و تاریخمان نقش اول را ایفا کردهاند اما حالا شبیه ستارگان از یاد رفته سینما دیگر کسی سراغشان نمیرود. نمونهاش همین «نامه». مدام تصور میکنم سالها بعد ( به فرض اینکه اصالتهای ادبیاتیمان حفظ شود) وقتی مادری برای فرزندش حافظ میخواند که «از خون خود نوشتم نزدیک دوست نامه» فرزند کوچکش میپرسد نامه چیست؟ و مادر میماند و سعدی که نوشته بود: هر غزلم نامهایست صورت حالی در او
اولین بار پنج ساله بودم با کلمه «نامه» آشنا شدم. یکی از اقواممان مادرم را با همین کاغذ نشان شده طوری سر وجد آورده بود که دلم میخواست جای دخترش «نامهاش» باشم و شاید هشت ساله بودم که اولین نامه شخصی زندگی ام را گرفتم درمورد دومی نگارنده چنان هیجانی را تا به امروز تجربه نکرده است. فرستندگان نامه احساس مهم بودن را ترکیب کرده بودند با احساس بزرگ شدن و چاشنی حریم شخصی داشتن را با همان فعل فرستادن نامه برایم تجربه کردنی ساختند. روی نامه اسم من خورده بود! کاش آه کشیدنها نوشتنی بودند. امان از خوشیهای کوچک زندگیمان ! آنها مسئولپذیرترین اتفاقات دور و برمان هستند. چه بختیار بودیم که دست کم در کودکیمان فضای مجازی وجود نداشت که خاطراتمان عور و ناچیز شوند. چه بلندخوانی نامههایی که دورهمی آفریدهاند، چه سقفها که «نامه» اولین آجر درست شدنشان بود. چه ساعتها که منتظر بودیم یار قسم خوردهمان کاغذش را مچاله کند و بگذارد که برداریم چه تمبرها که باطل کردیم تا احوال عاطل شدهمان را به راه دور عزیزی بفرستیم. چه زنگها که قلب مادری را آرام کرده به تصور آمدن «پست چی»
وصیت نامهای دیده بودم که هنوز رد خون روی کلمه دوستت دارم، شبیه شاه توتی که میخورد زمین و خاک را رنگی میکند نامه را رنگی کرده بود. چه « ملالی نیستهایی جز دوری شما» که به باور خاطراتمان نشست. و حالا خبری از این نامهها نیست مگر قبضی،خبر دادگاهی یا مگر احضاری و خبر طلاقی. پستچیها هم دیگر لبخندی به لب نمیزنند و اسم ساکنان پلاک را نمیدانند و این سرنوشت تلخ ماست که خوشبختی محل جرم را بررسی میکند و میفهمد نا امیدی ما را پیش ازآمدن خوشبختی کشته است. دیگر منتظر رسیدی هیچ چیز نیستم و به لطف دنیای مجازی و پیام رسانهای جدید حتی خبر «ها کردن» همه را هم میدانیم.
دیگر «تصدقت بروم مراقب خودت باش» جایش را به«فدا مدا بوس» داده است و انتظار دیدن روی ماهت را میکشم جا به جا شده با عکست را بفرست. دیگر نحابت «از راه دور میبوسمت» با فرستادن تصویرها عادی سازی شده و همه یادشان رفته تصور گاهی بهتر از تصویر است. اگر از من بپرسی دنیای بیرحم و خسته مدرن هرگز جای روزگار نامهها و پستچیها را نمیگیرد. خلاصه که کاش همین حالا روی نزدیکترین کاغذ دم دستت نامهای بنویسی برای بازیگر محبوبت و برای ما به نشانی ستاری شمال، تقاطع پیامبر مرکزی، پردیس سینمایی کوروش، طبقه سوم، روابط عمومی بفرست تا دورهم جمع شویم و لذت ببریم.
نویسنده: مارال دوستی
پسندها...