اون هنوز جوونه. به حرف هیچکس گوش نده رعنا. اون کاری رو که میخوای بکن. هیچکس غیر از تو احتیاج تو رو نمیفهمه.»
هیچ غریبهای ظاهراً هیچوقت آنقدر به چشمان مردمان دیگر آشنا نمیشود که او را یکی از خودشان بدانند. آیتِ «غریبه و مه» غریبهای تمامعیار است: «من بهاندازهی همه جون میکَنَم، اما کسی منو قبول نمیکنه.»
سختی کار همین است. در سینمایی پُر از کلمههای «رنج» و «انسانی» و «شریف» و کلمههای دیگری از این دست، غریبهها همیشه نادیده گرفته میشوند؛ حتا اگر بهاندازهی همه جان بکَنَند. مثالی روشنتر از «غریبه و مه»؟ چهلوچهارسال بعد از اولین نمایش «غریبه و مه» هنوز اولین نکتهای که ممکن است دربارهی فیلم بنویسند این است که بیضایی تحت تأثیر سینمای ژاپن و نمایش ژاپن است؛ بدون اینکه لحظهای فکر کنند «غریبه و مه» را میشود به چشم تعزیه هم دید: «تعزیهای که سرنوشت عمومی بشر را نشان میدهد.»
تعزیهای دربارهی بشر در روستایی که میتوان هر نامی بر آن گذاشت؟ شاید. اما ساختن فیلمی دربارهی روستانشینان که طبیعتاً نباید در سینمای آن سالها عجیب بهنظر میرسید. از دههی ۱۳۳۰ میل و علاقهی عمومی به ساختن فیلمهای روستایی، تماشاگران شهری را به سالنهای سینما میکشاند تا حکایتهای کممایهی اخلاقیِ مردمان سختکوش و کدخداهای زورگو را به تماشا بنشینند. فیلم ساختن دربارهی روستا بدل شد به یک راه؛ یک شیوه؛ یکجور نگاه.
راه و شیوه و نگاه بیضایی بیشک شباهتی نداشت به آن حکایتهای کممایهی اخلاقی و «غریبه و مه» بدل شد به سرگذشت بشر؛ بشری که گریزی از تقدیر ندارد. دیگران بهجایش تصمیم میگیرند و هر کسی به خودش اجازه میدهد او را با کلمههایی که خودش میپسندد خطاب کند. غریبهای که حتا اگر بماند و بهاندازهی همه جان بکَنَد کسی قبولش نمیکند.
داستان آشنایی بهنظر میرسد؟ ظاهراً همینطور است.
از دریا به جنگل. از داس به شمشیر. از روستایی به روستایی دیگر. میراث پدربزرگ تارا به کار نوهاش نمیآید. این زن، این بیوهزن، با شمشیر پدربزرگش چه میتواند بکند؟ زنی شمشیربهدست در روستا؟ میشود از شرّش خلاص شد. شمشیر را به آب میاندازد و خیال میکند از دستش خلاص شده. اشتباه میکند. سروکلهی غریبهای پیدا میشود که مردی از زمانهای دیگر است. مرد تاریخی؛ «از تبار جنگجویانی که از ایشان روی زمین هیچ نشانی نمانده است» جز آن شمشیر. مرد تاریخی به جستوجوی شمشیر آمده؛ به جستوجوی چیزی که ثابت کند آنها بودهاند؛ همینجا بودهاند؛ در گذشتهای که دیگر در حافظهی هیچکس وجود ندارد. شمشیری که دوباره پیدا میشود.
تاریخ به همین سادگی شکل میگیرد. چیزی در حافظهها میماند و چیزی فراموش میشود. اگر نشانهای در کار نباشد؛ اگر چیزی در اختیار نداشته باشیم که بودن آدمهایی را باور کنیم، تاریخ از وجودشان پاک میشود؛ انگار هیچوقت نبودهاند. آن شمشیر همهی هویّت مردِ تاریخی است؛ مرد بینام؛ یکی از آن جنگجویان. حتماً مردان دیگری هم بودهاند که فراموش شدهاند. اینیکی خودش به جستوجوی هویّتش برآمده. خودش خواسته بگردد دنبال چیزی که وجودش را، بودنش را، گذشتهاش را، ثابت میکند.
اما چگونه میشود دو آدم، از دو زمانهی متفاوت، کنار هم بایستند و گفتوگو کنند و آنکه اهل همین زمانه است، آن را که از زمانهی دیگری آمده دست نیندازد؟ به چشم تارا، که اندکی شیطنتش او را از باقی مردمان روستا جدا میکند، مرد تاریخی ثابتقدمتر از مردان معاصر او است؛ دستکم به آنچه میگوید باور دارد.
تارا میگوید «به شیطون لعنت؛ نه، حالا دیگه نمیخوام بری. دوستت دارم.»
مرد تاریخی جواب میدهد «ریشخند!»
و تارا بهآرامی میگوید «دوستت دارم.»
جواب «دوستت دارمِ» آرام ظاهراً در هر زمانهای همین است که مرد تاریخی میگوید «وای بدبختی؛ تو مرا پابند میکنی.»
و همین تارا را وامیدارد به گفتن جوابی دیگر «خیال میکنم عاشق بدبختی تو شدم.»
در زمانهای که حرف آدمها، دوست و آشناها، را نمیشود فهمید، سخن گفتن با یک غریبه، با مرد تاریخی، برای تارا غنمیتی است که از دست نمیدهدش. برای رسیدن به آنچه میخواهد، برای کنار آمدن با خود، برای سر درآوردن از وضعیتی که گرفتارش شده، چارهای جز این ندارد؛ چارهای بهتر از این. مرد تاریخی است که چشمان تارا را از نو باز میکند. مرد تاریخی اگر نبود شاید تارا دستآخر قلیچ را «به غلامی» نمیپذیرفت؛ آنگونه که مادر قلیچ پیش از این خواسته بود. مهمترین از اینها شمشیری است که حالا در کفِ تارا است؛ میراثی که از دست نمیدهدش. مهم نیست دیگران آن جنگجویان و تبارشان را از یاد بردهاند؛ مهم این است که یکی، در میان جمع، آنها را به یاد دارد.
داستان آشنایی بهنظر میرسد؟ ظاهراً همینطور است.
پسندها...