نشستن و تماشای سریال «سرگذشت ندیمه» (The Handmaid’s Tale) مثل این میماند که خودتان دستیدستی دست توی جیبتان کنید، یک شکنجهگرِ بازنشسته را هر هفته استخدام کنید تا کیفش را که حاوی انواع و اقسام انبردستها و تیغها و چاقوها و تمام ابزارآلاتِ شکنجهی قرون وسطایی میشود بیاورد و برای یک ساعت بدنتان را بچلاند و بعد برود. تازه اسمش را هم بگذارید «سرگرمی». کافی است به کسی که از «سرگذشت ندیمه» خبر نداشته باشد بگویید که در اوقات فراغتم به تماشای سریالی با این عنوان مینشینم تا شاید بهتان غبطه بخورد که خوش به حالت وقت برای سریال دیدن و ریلکس کردن و خوش گذراندن و سرگرم شدن داری. اما این ناآگاهان نمیدانند که تماشای «سرگذشت ندیمه» به معنی کابوسِ آرام و بیانتهایی است که وقتی از آن بیدار میشوی، خدا را شکر نمیکنی که فقط خواب بود. بلکه بیشتر وحشت میکنی که نکند همین الان از کابوسی به درون کابوس دیگری بیدار شدهام که از این یکی بیدار شدنی در کار نخواهد بود. در این یکی کبودیها روی پوست باقی میمانند و ردپای چکمهها همچون خالکوبی یک طرح بیمعنی و مفهوم نیمی از صورت را سیاه میکنند. اگرچه سریال از فیلمبرداری و کارگردانی زیبا و خیرکنندهای بهره میبرد، اما «سرگذشت ندیمه» یکی از تنها سریالهایی است که باید حال خوبی برای تماشای آن داشته باشم.
باید برای تماشای آن انرژی جمع کنم. چون این سریال همچون یکی از آن دمنتورهای «هری پاتر» عمل میکند که روح را به بیرون میمکند. دلیلش به خاطر این نیست که «سرگذشت ندیمه» سریالِ تیره و تاریکی است و دلیلش به خاطر این نیست که با وجود اتفاقات عصبیکنندهای که در این سریال میافتد، مرگ که در ظاهر نهایتِ وحشت به نظر میرسد، آرامشبخشترین اتفاقی است که میتواند برای کاراکترهایش بیافتد. بالاخره سریالهای تیره و تاریک بسیاری وجود دارند که این موضوع به تنهایی آن را به تجربهی منحصربهفردی تبدیل نمیکند. «سرگذشت ندیمه» که در دل یک حکومت فاندمنتالیستِ فاشیسم دستوپیایی جریان دارد که در آن زنهای بارور به بردههای حلقه به گوشی تبدیل شدهاند که به عنوان وظیفهای میهنپرستانه مورد تجاوز قرار میگیرند فقط سریالِ تیره و تاریکی نیست، بلکه مثل مستندی از دنیای واقعی میماند. طبیعتا شکنجه شدن یک چیز است، اما تماشای فیلمِ شکنجه شدن آدمهای عزیز دور و اطرافت مرحلهی غیرقابلتصوری از وحشت است. «سرگذشت ندیمه» در این محدوده فعالیت میکند.
اما راستش بهطرز عجیبی همین وحشتِ قابللمس همان چیزی است که ما را به استخدام دوباره و دوبارهی آن شکنجهگر بازمیگرداند. «سرگذشت ندیمه» جواب محکمی است به تمام کسانی که با اشاره به فیلمهای اصغر فرهادی میگویند که او در حال نشان دادنِ مشکلات و مشقتهای مردم جامعهاش است. یکی از لذتهای به نمایش گذاشتنِ وحشتها و مسیرهای کج و کولهای که جامعه رفته است فقط این نیست که آدمها را از اتفاقات غیرمعمول اطرافشان که برایشان عادی شده است آگاه کنند و فقط این نیست که منبع به الهامبخشی برای تغییر تبدیل شود، بلکه خارج کردن آدمها از احساس تنهایی کمرشکنی است که روی دیوارههای ذهنشان احساس میکنند. تا بفهمند آنها در کابوسشان تنها نیستند، بلکه دیگران هم این کابوس را تجربه کردهاند و حالا میخواهند بهمان نشان دهند که ما میدانیم که دقیقا چه احساسی داری و چه میکشید. نتیجه یک دلداری مهربانانه است. پس با اینکه «سرگذشت ندیمه» تا دلتان بخواهد بیوقفه راههای تازهای برای هراسآوری پیدا میکند، اما همزمان همچون غریبهای رفتار میکند که صدای زجههای تنهاییتان را میشنود و مسیرش را کج میکند تا کنارتان نشسته و دستش را روی موهایتان بکشد و بگوید: «میفهمم». همین ترکیب هنرمندانهی وحشت و مهربانی و مادهی عجیبی که از شیمی این دو به دست میآید «سرگذشت ندیمه» را به تجربهی شگفتانگیزی که هست تبدیل میکند.