ویلیام گادوین، فیلسوف آنارشیستِ سابق و کتابفروش نسبتاً آرام این روزها، به دخترش میگوید هیچوقت نباید از راه دیگران رفت و هیچوقت نباید به سیاق دیگران فکر کرد و چیزی نوشت و ارزش و اهمیت هر نویسندهای به این است که راه خودش را پیدا کند و آخرین توصیهی پدرانه و حکیمانهاش به مِری این است که صدای خودت را پیدا کن.
دلسپردن مِری به پرسی شلیِ شاعر و فرار از خانه و باقی چیزها هم انگار نتیجهی همین توصیهی پدرانه است. هیچکس نمیتواند از راهی که دیگران پیش پایش گذاشتهاند برود و به مقصدی که خودش میخواهد برسد. برای مِری که دلبستهی ادبیات گوتیک است چیزی مهمتر از این نیست که مسیر تازهای در این ادبیات پیدا کند، اما چگونه میشود در جامعهی مردسالاری که وظیفهی زنان را خانهنشینی و تربیت فرزند و پختوپز روزانه میداند چیزی نوشت و مردان نویسنده را پشت سر گذاشت؟
آنارشیست بودن پدر فقط بخشی از ماجراست. نکتهی مهمتر شاید آن ژن خوبیست که از مِری ولستونکرافت، فمینیستِ بریتانیایی، به دخترش رسیده. درست است که ده، یازده روز بعدِ تولد دخترش از دنیا رفته و فرصتی برای همنشینی با دخترش پیدا نکرده، اما دستکم کتابهایش در کتابخانهی خانه ماندهاند و رسالهای که با نام «استیفای حقوق زنان» نوشته در دسترس دختر دانایش هست؛ دختری که در نوجوانی روی حقوق خودش تأکید میکند؛ بیاعتنا به نامادریای که هیچوقت نمیتواند جای مِری ولستونکرافت بگیرد و همهی تأکیدش این است که زن باید خانهدار خوبی باشد.
نویسنده: محسن آزرم
پسندها...
خیلی خوبه